ام البنین بودم ولی تنها شدم من
در این سیاهی مادری تنها شدم من
تنها در اینجا غصه ها روی دلم ریخت
وقتی که ام بی بنین اینجا شدم من
کابوس دیدم رأس عباسم جدا شد
یک تیر بر چشمان مست او رها شد
آخر عمود آمد به روی او نشست و
با ضربتی دستش ز جسم او جدا شد
قدش مثال سرو بود و گشت کوتاه
با رفتنش عمر من آخر گشت کوتاه
زیبایی اش را نیزه ای آنجا به هم زد
وقتی کمانداری ز حالش گشت آگاه
آنجا همان موقع همه آغاز کردند
زخمی به رویش بار دیگر باز کردند
کفتار ها از ترس ، او را دوره کردند
مادر بمیرد جنگ را آغاز کردند
سر نیزه ها از بس که بر رویش نشسته
گل های لاله بر تن پاکش نشسته
در آن هجوم سخت ابرویش شکسته
مانند زهرا پهلوی ماهش شکسته
از گریه هایم قلب مروان هم شکسته
آشفته حالم داغ او قلبم شکسته
از حال زینب سوختم بی تاب گشتم
آنجا که آتش بر سر و رویش نشسته
#علیرضا_رضائی
#وفات_حضرت_ام_البنین