مردانه آمدم که نگویند یک زنم / اما زنانه بر بدنت گریه می کنم


این قوم بی صفت همه شمشیر می زنند
با دست بسته عشق مرا دار می زنند

مزد رسالت تو ادا کرده و مرا
در پشت درب ضربه به مسمار می زنند

این خانه جای وحی الهی ولی مرا
با ضربه ای مقابل دیوار می‌ زنند

ارث مرا گرفته و بیداد می کنند
لج کرده اند و بغض تو را جار می زنند

در پشت درب آتش نمرود بود من
خاکستری شدم و مرا سیر می زنند

چشمم کبود شد به خدا جان نداشتم
اما ببین که ضربه شرر بار می‌زنند

خیبر شکن چه حال بدی داشت بعد تو
وقتی مرا دو مرتبه خون بار می‌زنند

خوردم زمین به کوچه و رویم کبود شد
گویا که سیلی از در و دیوار می زنند

در پیش چشم گل پسرم راه سد شد و
آنجا مرا به جرم علی باز می زدنند

راه نفس به سینه ی من بسته شد پدر
وقتی که در به پهلوی بیمار می زنند

#علیرضا_رضائی
#شعر_شهادت_حضرت_زهرا
#شعر_ایام_فاطمیه

 

 

+ تاریخ  شنبه بیستم آذر ۱۴۰۰ساعت 20:46 نویسنده  عليرضا رضائي |